دانلود رایگان پاورپوینت،دانلود فایل اکسل،دانلود Pdf

خلاصه کتاب ۱۹۸۴ جرج اورول

کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول

خلاصه کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول

  • خطر لو رفتن داستان . توجه کنید که با خواندن این متن، شما با محتوای داستان آشنا می شوید.

وینستون کارمند وزارت حقیقت در تنها حزب سیاسی است که بر تمام سرزمینی که قبلاً انگلستان نامیده میشد حاکم است.
وظیفه او تغییر سوابق تاریخی برای مطابقت با نسخه رسمی حزب از وقایع گذشته است.
حزب همواره با اکران دوربرد خانه و محل کارش را رصد می‌کند.
او یک دفتر خاطرات را از منطقه پرولترها میخرد.
وینستون بارها در دفترش “مرگ بر برادر بزرگ” مینویسد. او مرتکب جرم پندار شده است.
او یک عضو مهم حزب داخلی به نام اوبراین را دشمن حزب میداند.
یک روز وینستون حس میکند که تحت نظر دختر مو سیاه است.نگران است که او نماینده حزب باشد.
همسر سابق وینستون ، کاترین ، از رابطه متنفر بود و به محض اینکه فهمیدند هرگز بچه دار نخواهند شد، از هم جدا شدند.
وینستون به فروشگاه دست دوم می رود و یک جسم شیشه ای شفاف با یک مرجان صورتی رنگ از آقای چارینگتون میخرد.
آقای چارینگتون او را به طبقه بالا و به یک اتاق خصوصی و بدون اکران میبرد، که عکسی از کلیسای سنت کلمنت به دیوار است.
یک روز صبح سر کار دختر مو تیره ، یادداشتی را که نوشته “دوستت دارم” به او می‌دهد.
آنها به سختی در حومه شهر قرار می گذراند.
نام او جولیا است و رابطه عاشقانه ای آغاز می‌شود.
جولیا می‌گوید بارها این کار را انجام داده است.
وینستون اتاق کوچک بالای مغازه آقای چارینگتون رابرای رابطه خود با جولیا اجاره می‌کند.
جولیا آرایش میکند و زیبایی و زنانگی او وینستون را غرق میکند.
اوبراین با وینستون تماس میگیرد
آنها به دیدارش میروند.
وینستون اعلام می کند که او و جولیا دشمن حزب هستند و آرزو دارند که به گروه برادری بپیوندند. اوبراین به آنها میگوید که عضو گروه است وامانوئل گلدشتاین زنده است.
اوبراین نسخه ای از کتاب گلدشتاین را به وینستون میدهد.
در اتاق آقای چارینگتون، وینستون کتاب تئوری و عملکرد جمع گرایی الیگارشی را که توسط اوبراین به وی اهدا شده است ، می خواند . این کتاب طولانی ، با عناوین فصل برگرفته از شعارهای حزب مانند “جنگ صلح است” و “نادانی توانایی است”نظریه ای از طبقات اجتماعی را در طول تاریخ اخیر دنبال می کند: طبقه بالا، طبقه متوسط و طبقه پایین .حزب داخلی، حزب بیرونی و پرولترها.
طبق مانیفست جنگ هرگز پیشرفت چشمگیری نمی کند ،زیرا هیچ دو کشور متحد نمی توانند سومین کشور را شکست دهند.
مدتی با اوراسیا و مدتی با ایستاسیا در جنگ اند.
در حالی که صبح روز بعد وینستون و جولیا به زن بیرون پنجره نگاه میکنند و میفهمند که اگرچه آنها محکوم به فنا هستند اما ممکن است او کلید آینده را در دست داشته باشد. وینستون و جولیا می گویند “ما مرده ایم” ، و صدای سوم آشنایی میگوید “شما مرده اید.” ناگهان ، هر دو متوجه میشوند که یک صفحه اکران پشت تصویر کلیسای سنت کلمنت پنهان شده است.
خانه محاصره شده است. پنجره خرد میشود و نیروهای سیاه پوش وارد آن میشوند.
آقای چارینگتون وارد اتاق می شود و وینستون متوجه می شود که آقای چارینگتون یکی از اعضای پلیس پندار است.
وینستون در یک سلول روشن و لخت نشسته است که چراغ ها همیشه در آن روشن هستند – او سرانجام به جایی رسیده است که تاریکی وجود ندارد.
چهار صفحه اکران بزرگ او را کنترل میکنند. او را از یک سلول نگهدارنده به اینجا منتقل کرده اند.
اوبراین بر جلسات طولانی شکنجه وینستون نظارت میکند.
وینستون شروع به پذیرفتن نسخه اوبراین از وقایع میکند.
بعد از مدتی، وینستون به اتاق راحتتری منتقل میشود و شکنجه راحت میشود.
او اضافه وزن میکند و اجازه دارد روی تخته سنگی کوچک بنویسد. او به این نتیجه رسید که احمقانه بود که به تنهایی مخالف حزب بود و سعی میکند شعارهای حزب باور کند. او بر روی تخته سنگ خود مینویسد “آزادی بردگی است” ، “۲+۲=۵” و “خدا قدرت است”.
در اتاق ۱۰۱، اوبراین وینستون را به صندلی میبندد
آنجا شامل بدترین چیز در جهان است. اوبراین یک قفس را پر از موشهای بزرگ ، را در نزدیکی وینستون قرار داد که با فشار دادن یک اهرم ، درب به سمت بالا رفته و موش ها به صورت وینستون می پرند و آن را میخورند. وینستون فریاد می زند که به جای او جولیا را تحت این شکنجه قرار دهد. اوبراین که از این خیانت راضی است قفس را برمیدارد.
وینستون که اکنون آزاد است ،در کافه درخت شاه بلوط نشسته است، جایی که اعضای حزب اخراج شده برای نوشیدن به آنجا میروند.
او به یاد می آورد که جولیا را در یک روز سرد در ماه مارس دید. او ضخیم و زمخت شده بود. آنها گفتند که به هم خیانت کرده اند و توافق کردند که دوباره دیدار کنند هرچند هیچ یک از آنها علاقه مند به ادامه رابطه نیستند.
وینستون تصویری از برادر بزرگ را روی صفحه تلویزیون می بیند و احساس خوشبختی و امنیت میکند.
همانطور که به اخبار پیروزی بزرگ در جنگ گوش می داد ، او هم به پیروزی بزرگی که بر خودش دست یافته و هم به عشق تازه پیدا شده اش به برادر بزرگ پی میبرد.

تکه هایی از کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول

  • «آیا ممکن است شرایط به‌گونه‌ای تغییر کند که انسان آرزو‌هایش برای آزادی، شرافت، کمال و عشق را فراموش کند؟‌»
  • در سراسر تاریخ مکتوب. و شاید از پایان عصر نوسنگی. سه گونه آدم در دنیا بوده اند:
    بالا،متوسط، پایین… که هدف های این سه گروه کاملا سازش ناپذیر است.
    هدف طبقه بالا این است که سر جای خود بماند.
    هدف طبقه متوسط این است که جای خود را با طبقه بالا عوض کند.
    هدف طبقه پایین، زمانی که هدفی داشته باشد این است که تمایزات را در هم شکسته و جامعه ای بیافریند که در آن همه انسان ها برابر باشند. خصلت پایدار طبقه پایین اینست که خرکاری چنان از پا درش می آورد که جز به تناوب، از آنچه بیرون از زندگی روزمره است آگاهی ندارد.
  • تاریخ چیزی نبود جز لوحی رنگ باخته که آن را پاک می کردند و هر بار به گونه ای که صلاح می دانستند بازنویسی می کردند …
  • قدرت وسیله نیست هدف است. آدمی دیکتاتوری را به منظور حراست از انقلاب برپا نمیکند انقلاب میکند تا دیکتاتوری برپا کند. هدف اعدام اعدام است .هدف شکنجه شکنجه است
  • ما هم الان از زمان انقلاب و زمان قبل از آن چیزی نمی دانیم.تمام اسناد و مدارک و پرونده ها یا از میان رفته یا مجعول است.تمام کتاب ها دوباره نویسی شده، تمام مجسمه ها، خیابان ها و ساختمان ها از نو نامگذاری شده و هر تاریخی تغییر یافته است و این وضع، همچنان هر روز به دنبال روز قبل و هر دقیقه به دنبال دقیقه ماقبل خود ادامه می یابد.
    تاریخ متوقف شده است و هیچ چیز جز زمان حال پایان ناپذیری که در آن همیشه حق با حزب است وجود ندارد.
  • حتی اطمینان نداشت که سال،سال ۱۹۸۴ باشد.از آن جا که تقریبا مطمئن بود سی و نه سال دارد و باور داشت که سال تولدش ۱۹۴۴ یا ۱۹۴۵ بوده است ،حدس زد که باید حدود سال ۱۹۸۴ باشد.اما این روزها هیچ تاریخی را نمی شد دقیق و بدون یکی دو سال جابه جایی تعیین کرد.
  • یک روز “وینستون” متوجه جمعیتی شد که  با سر و صدای زیادی در وسط چهارراه تجمع کرده بودند. با خودش گفت شروع شد شروع شد انقلاب شروع شد ، مردم  بالاخره طغیان کردند. نزدیک شد، دو زن چاق بر سر یک قابلمه با هم درگیر شده بودند و هریک سعی داشت آن را از دست دیگری درآورد و موهای یکی از آنها به‌شدت پریشان شده بود. یک لحظه هر دو قابلمه را کشیدند و دسته قابلمه کنده شد. وینستون با تنفر آنها را تماشا می کرد. با این حال صدایی که در آن لحظه از حنجره چندصد زن برخاسته بود به طور عجیبی قدرتمند به نظر می رسید! چرا آنها نمی‌توانستند همین فریاد را برای موضوعی واقعا مهم سر دهند؟
    آنها تا به آگاهی نرسند، طغیان نخواهند کرد، و تا طغیان نکنند به آگاهی نخواهند رسید …

دیدگاه‌ها (0)