دانلود رایگان پاورپوینت،دانلود فایل اکسل،دانلود Pdf

خلاصه کتاب جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی

خلاصه کتاب جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی

خلاصه کتاب جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی

  • خطر لو رفتن داستان . توجه کنید که با خواندن این متن، شما با محتوای داستان آشنا می شوید.

خلاصه داستان:

داستان در روستایی کویری به نام زمینج و با رفتن سلوچ شروع می شود.
سلوچ تنورساز ومغنی است اما مدتی بیکار است و از عهده تهیه نان برای خانواده هم برنمی آید
سلوچ در یک صبح روز زمستانی خانواده را رها کرده و ناپدید می شود.
مرگان بعد از رفتن سلوچ با سه بچه به نام های عباس، ابراو و هاجر تنها می ماند.
با رفتن سلوچ، سالار عبدالله به دنبال طلبش از سلوچ میخواهد ظروف مسی خانه مرگان را ببرد اما او آنها را در بیابان و زیر خاک پنهان می کند.
مرگان از پسرانش میخواهد که هیزم جمع آوری کرده و بفروشند.
عباس پسر بزرگ خانواده چندان تن به کار نمی دهد و وقت خود را صرف قماربازی و خوش گذردانی می کند و همیشه دستمزدش را پنهان میکند.
حتی یک بار در قمار برای آنکه سکه ها را از دست ندهد همه را می بلعد.
ابراو از عباس کاری تر است و در خرج و مخارج به مادر کمک می کند.
علی گناو همسایه مرگان که مردی میانسال است در اثر صحبتهای زنش رقیه، مادرش را از خانه بیرون می کند و مادرش در اثر برفی که سقف خانه ی خرابه اش می ریزد، از دنیا می رود.
علی که زنش را مسبب مرگ مادرش می داند ، زنش را به شدت مورد ضرب و شتم قرار میدهد و زنش علیل می شود.
علی گناو که همسرش را قبلا در هنگام بارداری کتک زده و او را نازا کرده، به مرگان می گوید هاجر ۱۲ ساله را به او دهد.
مرگان مخالف است اما علی گناو به او وعده می دهد که برای آنها بزرگتر باشد و از انها مراقبت کند و قول یافتن کار برای  عباس و ابراو را می دهد. سرانجام علی گناو ، هاجر را به عقد خود در می آورد.
پسری به نام مراد که پسر صنم است عاشق هاجر است که ناکام می ماند او هر سال زمستان برای کار به شهرهای دیگر میرود و به بقیه هم پیشنهاد می دهد با او همراه شدند.
بعد ازدواج هاجر، علی گناو ابراو را در حمام عمومی خود مشغول می کند و عباس را شتربان شترهای پسر عموی خود ، سردار، می کند .
روزی عباس مورد حمله ی شتری قرار میگیرد و برای فرار از آن خود را به درون چاهی می اندازد .
در چاه رو مار را می بیند و در اثر ترس از این دو مار و شتری که به او حمله کرده بود تمام موهایش سفید می شود. بعد این اتفاق دیگر نتوانست کار کند و خانه نشین و کم حرف شد. بچه ها به او لقب پشمال می دهند.
خرده مالک های روستا و کدخدا به دنبال خرید خدا زمین و سند زدن آن هستند. تا بتوانند از دولت وامی گرفته و پسته بکارند .
این زمین مال کسی نیست و رعیت ها هر کدام در قسمتی زراعت می کنند.
خرده مالک ها سهم هریک از اهالی را از آنها خریداری میکنند ولی مرگان با فروش زمین خود مخالفت میکند.
ولی آنها دو دانگ زمین را از عباس می خرند و دو دانگ دیگرش را از ابراو با دادن وعده ی استخدام او به عنوان راننده تراکتوری که قرار است زمین های پسته را شخم بزند ، خریداری می کنند . یک دانگ دیگر که سهم هاجر است را نیز از طریق شوهر هاجر خریداری می کنند .
تنها یک دانگ از زمین برای مرگان باقی مانده که آن یک دانگ هم به زور پسرش ابراو از مرگان گرفته میشود.
در نهایت در خدا زمین نهال پسته کاشته می شود و ابراو نیز راننده تراکتور می شود. اما پس از مدتی ،یکی از شرکا به نام میرزا حسن وامی که از دولت گرفته شده بود را اختلاس کرده و ناپدید می شود . در اثر این اختلاس ، ابروا نیز که راننده تراکتور باغ پسته بود بیکار می شود .
پیرمردهای روستا مثل کربلایی دوشنبه ، پدر سالار عبدالله ، که نزول خوار است و سردار به مرگان نظر دارند.
اما مرگان مرگ سلوچ را باور ندارد. او برای همه ی کارهای روستا پیش قدم است از پخت نام و روضه گردانی گرفته تا سفیدکاری خانه ها در نزدیکی عید.
مردم روستا از کم آبی قنات شاکی اند و آن را ناشی از مکرمه می دانند که مالک ها به روستا آورده اند.
مالک ها یکی از شترهای سردار را در قنات می اندازند تا چنین وانمود کنند که شتر راه آب را بسته است.
برادر مرگان، مولا امان ، به مرگان می گوید که سلوچ را در شاهرود در یک معدن دیده است.
مرگان به عباس می گوید که به همراه ابراو میخواهد از روستا برود.
عباس مدتی است با رقیه نقشه راه اندازی بقالی و قمار خانه می کشد و از رقیه میخواهد از علی گناو طلاق بگیرد.
عباس از مادر میخواهد گاهی برایش پول بفرستد.
هم چنین در صورت دیدن سلوچ ،از او کاغذی بگیرد که سلوچ در آن کاغذ ، خانه روستا را به نام عباس زده باشد .
مرگان مس ها را با کمک مراد از خاک بیرون می کشد تا خرج راهش کند و
با پسرش ابراو راهی می شوند.
صبح می بینند که آب قنات روان شده و کسی آن را باز کرده است.
از دور می بینند که سلوچ می آید.
او بوده که راه آب را باز کرده است.

خلاصه کتاب جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی

جای خالی سلوچ

خلاصه کتاب جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی

تکه هایی از کتاب جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی

  • زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نه می‌توانی زخم را از قلبت وا بکنی و نه می‌توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه‌ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می‌اندازی؟
    زخم و قلبت یکی هستند.
  • تا کی و تا چند می‌توانی چون سگی کتک‌خورده درون لانه‌ات کز کنی؟در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست ؛

    در زندگانی را که گل نگرفته‌اند …

  • من از میرزا برای همین خوشم می‌آید. خودش می‌خورد و می‌گذاشت دیگران هم بخورند.
    او عادت شیر را دارد و دوشنبه عادت شغال را.
    شیر، سیر که شد پس می‌نشیند
    اما شغال پس مانده لاشه را زیر خاک قایم می‌کند.
  • روزگار، همیشه بر یک قرار نمی‌ماند.
    روز و شب دارد
    روشنی دارد
    تاریکی دارد
    کم دارد بیش دارد
    دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده
    تمام می‌شود بهار می‌آید!
  • آدمی به مرور آرام می‌گیرد، بزرگ می شود، بالغ می‌شود و پای اشتباهاتش می ‌ایستد. آنها را به گردن دیگران نمی‌اندازد و دنبال مقصر نمی‌گردد، گذشته‌اش را قبول می کند، نادیده‌اش نمی‌گیرد و اجازه می‌دهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
    آدمی از یک جایی به بعد می ‌فهمد که از حالا باید آینده‌ اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر می‌فهمد که زندگی یک موهبت است، یک غنیمت است ، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدم‌های بی مقدار کرد!
    اصلا از یک جایی به بعد
    حال آدم، خودش خوب می‌شود…
  • حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا از او بیزار باشی!
    آدم هایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می رویاند!
  • گاه آدم، خود آدم، عشق است.
    بودنش عشق است.
    رفتن و نگاه کردنش عشق است.
    دست و قلبش عشق است.
    در تو می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی.
    بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده.
    شاید نخواهی هم.
    شاید هم بخواهی و ندانی.
    نتوانی که بدانی!

دیدگاه‌ها (0)