خلاصه کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو
- خطر لو رفتن داستان . توجه کنید که با خواندن این متن، شما با محتوای داستان آشنا می شوید.
خلاصه داستان:
کیمیاگر، براساس قصهای از هزار و یک شب نوشته شده است.
ماجرای پسری به نام سانتیاگو است که در شهر آندلس، چوپان است.
سانتیاگو به گلهاش علاقهی زیادی دارد، و در کنار گوسفندانش سفر میکند.
پدر و مادرش دوست داشتند او کشیش و مایهی سر بلندی و غرور آنها شود . سانتیاگو با سواد است و تا سن ۱۶ سالگی در صومعه آموزش میبیند.
اما او از کودکی آرزو داشت دنیا را بییند و کشف کند.
سانتیاگو برای اینکه به سفر برود و بتواند جهان و هستی را ببیند چوپانی را انتخاب میکند.
یک شب گوسفندهایش را به کلیسایی متروک میبرد. آنجا زیر درخت انجیر مصری خوابی عجیب را برای دومین بار میبیند:
اینکه کودکی دست او را می گیرد تا او را به اهرام مصر ببرد و می گوید اگر به اینجا بیایی گنجی را می یابی اما همین لحظه از خواب می پرد.
سانتیاگو برای تعبیر خوابش به دنبال یک کولی میرود. کولی میگوید باید به دنبال گنجش برود و به او قول دهد بعد از پیدا کردن گنج، یک دهم آن را به او بدهد.
سانتیاگو در یکی دیگر از سفرها به همراه گوسفندهایش، زمانی که برای استراحت در ورودی یکی از شهرها نشسته بود با پیرمردی برخورد میکند که زندگی او را برای همیشه تغییر میدهد. آن پیرمرد خود را پادشاه ملکیصدق می خواند و دو سنگ بنام اوریم و تمیم به او میدهد که سنگ سیاه بله و سنگ سفید خیر است.
پادشاه میگوید:
وقتی نشانه ها را نتوانستی تشخیص دهی این سنگ ها کمکت می کنند.
در ازای راهنمایی اش یک دهم گوسفندهایش یعنی شش گوسفند را میگیرد.
سانتیاگو تصمیم میگیرد به اهرام مصر برود و گنجی را که پسربچه در خواب به آن اشاره کرده بود را پیدا کند.
سانتیاگو برای آماده شدن در این سفر، همه چیز خود را –که گوسفندهایش هستند- میفروشد.
به محض رسیدن به آفریقا تمام پولی که به همراه دارد از او دزدیده میشود. او ناچار می شود قبل از رسیدن به مصر، در یک مغازه کریستالفروشی مشغول به کار شود.
حضورش رونق زیادی به مغازه می دهد. تاجر نیز مزد زیادی به او میدهد که می تواند بعد از یک سال کار، با آن ها مصر برود.
در کاروانی که به سمت مصر حرکت میکند، سانتیاگو با یک مرد انگلیسی که در جست وجوی اکسیر است همراه میشود.
بین راه متوجه جنگ قبایل می شوند و مجبور می شوند در واحه ای که بی طرف است ، بمانند.
آنجا سانتیاگو عاشق دختری به نام فاطمه می شود.
در آنجا با یک کیمیاگر که در آن واحه زندگی میکند روبهرو میشود.
روزی از نبرد دو پرنده متوجه می شود جنگ جویان به واحه حمله میکنند.
بزرگان واحه پاداش زیادی برای این پیش بینی به سانتیاگو می دهند.
کیمیاگر متوجه میشود که سانتیاگو نشانه ها را می شناسد و به او کمک میکند تا به مصر برود.
بین راه جنگجویان آنها را میگیرند و میگویند باید خود را به باد تبدیل کنی تا آزاد شوی. سانتیاگو می تواند با نیروی درون خود باد بزرگ شمعون به راه اندازد.
کیمیاگر در کلیسایی سرب را به طلا تبدیل کرد و یک قسمت را به راهب ، یک قسمت را به سانتیاگو و قسمتی را برای خود برداشت و قسمتی را نزد راهب گذاشت تا در بازگشت اگر سانتیاگو نیاز داشت آن را بگیرد.
سانتیاگو تنها به سمت اهرام رفت. روی تپه ای چند تن از بازماندگان جنگ قبایل او را محاصره کردند و طلای او را گرفتند و وقتی سانتیاگو داستان گنجش را گفت، رئیس آنها گفت: من نیز دو بار خواب دیدم باید به کلیسای متروکه ای در دشت های اسپانیا بروم و زیر درخت انجیر مصری گنجی را بیایم اما من احمق نیستم که به سفر روم.
سانتیاگو به اسپانیا باز میگردد و گنجش را می یابد و به سمت فاطمه باز میگردد.
تکه هایی از کتاب کیمیاگر:
- کیمیاگر گفت: «قلب من از رنج` میترسد.»
«به او بگو که ترس از رنج` بدتر از خود رنج` است.
«هیچ قلبی نیست که در پی آرزوهایش باشد ولی رنج نبرد، چون آرزوها بیپایان و دور از دسترسند و راه، راه دشواری است.
همت میخواهد و تلاش و هر لحظه آن میتواند لحظه پایانی باشد.
لحظه دیدار با خدا
یا لحظه پیوستن به ابدیت. - هنگامی که آرزوی چیزی را دارید
سراسر کیهان همدست می شود ،
تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی…! - بزرگترین دروغ جهان چیست؟
پیرمرد گفت: اینکه در لحظهی مشخصی از زندگیمان، اختیارمان را بر زندگی خود از دست میدهیم و از آن پس، سرنوشت بر زندگی ما فرمانروا خواهد شد. این بزرگترین دروغِ جهان است. - اکنون کاری را شروع کرده ام که
می توانستم ده سال پیش آغاز کنم،
اما از اینکه برای آن بیست سال دیگر
صبر نکردم، دلشادم. - کیمیاگری تبدیل مس به طلا نیست، بلکه تبدیل جهل به آگاهی، تبدیل نفرت به عشق و تبدیل غم به شادی است پس همه ما میتوانیم با کلام زیبا کیمیاگر باشیم.
- در این سیاره یک حقیقت بزرگ وجود دارد:
هرکه باشی و هر کاری کنی،
وقتی چیزی را از ته دل طلب می کنی،
از این رو است که این خواسته در روح جهان
متولد شده.
این ماموریت تو بر روی زمین است. - یک شب بدون آتش و بدون ماه، در حال خوردنِ یک ظرف خرما، به جوان گفت: «زنده هستم. وقتی دارم میخورم، به چیزی جز خوردن نمیاندیشم. اگر در حال حرکت باشم، فقط راه میروم. اگر ناچار شوم بجنگم، آن روز نیز مانند هر روز دیگری، برای مُردن خوب است. چون نه در گذشته زندگی میکنم نه در آینده. تنها اکنون را دارم، و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در “اکنون” بمانی، انسان شادی خواهی بود. آن وقت میفهمی در صحرا زندگی هست، که آسمان ستاره دارد، و جنگجویان میجنگند، چون این بخشی از نوع بشر است. زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظهای است در در آن میزیایم، و فقط در همان لحظه.»
- گاهی آدم ترجیح می دهد با
گوسفندها زندگی کند که
لال اند و فقط دنبال آب و غذا
هستند یا ترجیح می دهد
مثل کتاب ها باشد
که وقتی آدم دلش می خواهد
گوش بدهد داستان های
باور نکردنی تعریف می کنند.
وقتی با آدمها حرف میزنی،
چیزهایی می گویند
که نمیدانی چه جوری
به گفتگو ادامه بدهی
“آدم ها حرف های غریبی می زنند”
دیدگاهها (0)