رمان چراغ ها را من خاموش میکنم نوشته زویا پیرزاد
- خطر لو رفتن داستان . توجه کنید که با خواندن این متن، شما با محتوای داستان آشنا می شوید.
خلاصه کتاب:
زنی ارمنی به نام کلاریس با همسرش آرتوش و فرزندان خود آرمینه،آرسینه و آرمن در محله بوارده آبادان در دهه چهل زندگی می کند.
آرتوش مهندس شرکت نفت است و بر خلاف میل کلاریس اهل سیاست است.
امیل به همراه مادر و فرزند خود امیلی، به خانه ای در همسایه ای خانه کلاریس و خانواده اش نقل مکان می کنند.
امیل یک مرد چهل ساله است که همسر خود را از دست داده است.
کلاریس یک زن خانه دار است و در طول ۱۷ سال زندگی زناشویی، همسر و مادری فداکار بوده است.
برخورد متفاوت امیل از همان ابتدا نظر کلاریس را به خود جلب می کند و باعث می شود که او نگاهی دوباره به زندگی خود داشته باشد. حال این احساس در او به وجود آمده است که اطرافیان به حضور همیشگی او عادت کرده و وجود او را نایده می گیرند.
امیل بر خلاف آرتوش و درست مانند کلاریس عاشق کتاب و شعر است.
او نیز تنهاست و به دنبال یک دوست با کلاریس احساس صمیمت می کند.
مادر و خواهر کلاریس،آلیس هر روز به خانه او می آیند
آلیس سرپرستار است و در رویای ازدواج است.
نینا و گارنیک و دخترشان سوفی همسایه قدیمیشان هستند که اکنون در محله بریم زندگی می کنند.
آرمن عاشق امیلی شده و امیلی با شیطنت هایش او را آزار می دهد.
ویولت دخترخاله گارنیک از تهران می آید
و نینا میخواهد او را با همسایه هلندی شان یوپ هانسن آشنا کند.
اما ویولت و امیل پنهانی با هم ملاقات هایی دارند.
مادر امیل با ازدواجشان مخالف است و آنها بی خبر از آنجا می روند.
ویولت نیز به تهران برمی گردد.
آرمن نیز با ژاسمن که با هم در جشن پایان سال نمایش سیندرلا و شاهزاده اجرا کردند دوستی جدیدی را آغاز میکند.
خانم نورالهی منشی آرتوش از کلاریس میخواهد به انجمن حقوق زنان آنها کمک کند و او قبول میکند.
کلاریس سعی میکند رفتارش با فرزندانش را بهتر کند و به آرمن آزادی بیشتری بدهد.
یوپ از آلیس خواستگاری می کند و با هم به هلند می روند.
مادر کلاریس برای زندگی به خانه او می آید.
تکه هایی از کتاب:
- آرمن نگاه به سقف پرسید: « تو و پدر قبل از اینکه عروسی کنید عاشق هم شدید؟ » هول شدم، سؤال ناگهانی، رفتار پیشبینینشده و هر چیزی که از قبل خودم را برایش آماده نکرده بودم، دستپاچهام میکرد و آرمن خدای این کارها بود. حالا به سقف زل زده بود و منتظر جواب من بود. پاشدم و کنار پنجره ایستادم. یاد روزهای گذشتهام افتادم که دبیر جبر قرار نبود از من درس بپرسد و پرسیده بود و بلد نبودم معادلهی روی تختهسیاه را حل کنم.
- نگاههای همکلاسیها را پشت سرم حس میکردم و از زیر چشم دبیر ریاضیات را میدیدم که بیحوصله و منتظر با انگشت روی میز ضرب یورتمه گرفته بود. خیس عرق بودم و قلبم بهشدت توی دلم میزد. میگفتم خدایا کمکم کن این لحظهها را زود بگذرانم… چشم به درخت کُنار و پشت به پسرم گفتم: «من هم مثل تو از ریاضی خوشم نمیاومد»
- آدمها آنقدر زود عوض میشوند که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاه بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستیها و دشمنیها فاصله افتاده است.
- چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون آمدم .توی راهرو گلدوزی روی میز تلفن را صاف کردم. حتما تا یکی دوسال دیگر دو قلوها هم از وظیفه ی قصه گویی هر شب معافم میکردند.مثل آرمن که خیلی سال بود توقع قصه نداشت. فکر کردم وقت میکنم که به کارهایی که دوست دارم برسم. وَرِایرادگیر ذهنم پرسید(( چه کارهایی؟)) در اتاق نشینمن را باز کردم و جواب دادم نمیدانم و دلم گرفت.
- هیچ وقت از سیاست خوشم نیامده.از هیچ کدام از این ایسم ها و مرام ها و مسلک ها هم سر در نمی آورم.عوض این حرفها دوست دارم کتاب بخوانم.دنیا اگر قرار است بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاست بازی نیست.
- یاد پدرم افتادم که می گفت: نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند، می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است.
دیدگاهها (0)