دانلود رایگان پاورپوینت،دانلود فایل اکسل،دانلود Pdf

داستان بادکنک ؛ حمید سلیمانی رازان

داستان بادکنک

‍ ‏
داستانک
نفس بادکنک

داستان بادکنک : پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند.

مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد.
هی در آن می‌دمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک می‌رفت پسرک خوشحالی‌اش بیشتر می‌شد.
مادر بزرگ نیز از این که نوه‌اش را خوشحال می‌کرد خوشحال بود.

بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد،

آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت.
برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد.
پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند،

کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید،

اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج می‌گرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد.

پسرک هنوز هم که پدر بزرگ است به دنبال بادکنکی است که نفس‌های مادر بزرگ در آن حبس شد.

حمید سلیمانی رازان – داستان بادکنک
تکه ای از کتاب :  حسرت‌های کوچک

دیدگاه‌ها (0)